.
اطلاعات کاربری
درباره ما
دوستان
خبرنامه
آخرین مطالب
لینکستان
نظر سنجی
دیگر موارد
آمار وب سایت

در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
 
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
 
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
 
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
 
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
 
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
 
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
 
                                                                         سهراب سپهری

 

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 3 مهر 1394
.

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.

ناتمام است درخت.

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات.


مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومه ی برف

تشنه ی زمزمه‌ ام.

مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد.

پس چه باید بکنم

من که در لخت‌ترین موسم بی‌چهچه سال

تشنه ی زمزمه‌ام؟


بهتر آن است که برخیزیم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.

                                                        از: سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : دو شنبه 3 فروردين 1394
.

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته ی بابونه

من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند

من صدای پر بلدرچین را می شناسم

ماه در خواب بیابان چیست؟

                                                     سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : دو شنبه 3 فروردين 1394
.

 دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
می شود نقش به ديوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمی آلوده است.
ليک چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر می گريم
گريه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آيد باز.
قصه ای هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمی خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه می ماند از اين جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او می ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده ای مي گذرد،
پرده ای مي آيد:
مي رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...

 

                                                        سهراب سپهری

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : یک شنبه 20 مهر 1393
.

دير گاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است.

بانگي از دور مرا مي خواند،

ليك پاهايم در قير شب است.

***

رخنه اي نيست در اين تاريكي:

در و ديوار بهم پيوسته.

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته.

***

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است.

***

دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد.

مي كنم هر چه تلاش،

او به من مي خندد.

***

نقش هايي كه كشيدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هايي كه فكندم در شب،

روز پيدا شد و با پنبه زدود.

***

دير گاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است.

جنبشي نيست در اين خاموشي:

دست ها، پاها در قير شب است.

*****

                                                            سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 396
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 6 تير 1393
.

به سراغ من اگر می آیید.

 پشت هیچستانم.

پشت هیچستان جاییست.

پشت هیچستان رگ های هوا پر قاصدهاییست

که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک.

روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی

است که صبح

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

پشت هیچستان چتر خواهش باز است:

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود

زنگ باران به صدا می آید.

آدم اینجا تنهاست

و در این تنهایی،سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست.

به سراغ من اگر می آیید،

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

چینی نازک تنهایی من!

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 360
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : یک شنبه 1 تير 1393
.

خواهم آمد...
گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذام را ،گوشواري خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت چه تماشا دارد باغ!!!
دوره گردي خواهم شد ،كوچه ها را خواهم گشت
جار خواهم زد:
آي شبنم،شبنم،شبنم

 

راهگذاري را خواهم گفت:
راستي را شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش
هر چه دشنام از لب ها خواهم برچيد
هر چه ديوار از جا خواهم كند
ابر را پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد


چشمان را با خورشيد
دل ها را با عشق، 
سايه ها را با آب،


شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست 
خواب كودك را
با زمزمه ي زنجره ها
بادبادك را به هوا خواهم برد.
گلدان ها را آب خواهم داد.

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : یک شنبه 1 تير 1393
.

روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم 
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی "تکبیره الاحرام" علف می خوانم،
پی "قد قامت" موج.

                                                                                                      سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 313
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 30 خرداد 1393
.

زندگی رسم خویشاوندی است

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ

پرسشی دارد اندازه ی عشق

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد

زندگی مجذور آیینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست

زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفسهاست              

                                                                                            سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 480
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 30 خرداد 1393
.

پس از لحظه های دراز
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید
و نسیم سبزی تار و پود خفته مرا لرزاند.
و هنوز من
ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
سایه دستی روی وجودم افتاد
ولرزش انگشتانش بیدارم کرد.
و هنوز من
پرتو تنهای خودم را
در ورطه تاریک درونم نیفکنده بودم.
که براه افتادم.
پس از لحظه های دراز
پرتو گرمی در مرداب یخ زده ساعت افتاد
و لنگری آمد و رفتش را در روحم ریخت
و هنوز من
در مرداب فراموشی نلغزیده بودم
که براه افتادم
پس از لحظه های دارز
یک لحظه گذشت:
برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،
دستی سایه اش را از روی وجودم برچید
و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
که در خوابی دیگر لغزیدم. 

                                                                         سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 461
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 30 خرداد 1393
.

ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب


روی این مهتابی، خشت غربت را می بویم: 
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش


ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب.
غوک ها می خوانند.

مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است: پست افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.


سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.


نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.


آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم، 
طرحی از جاروها، سایه هاشان در آب.


یاد من باشد، هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر برخورد.


یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.


ماه بالای سر تنهایی است.

 

                                                                                        سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : یک شنبه 18 خرداد 1393
.

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

 

درهم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزددر آذر سپید.

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

 

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

 

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

 

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید

                                                                                     سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : پنج شنبه 15 خرداد 1398
.

جهنم سرگردان

 

شب را نوشیده ام


و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار 

ای چشم تبدار سرگردان !

مرا با رنج بودن تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.

سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکسته خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست !

او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.                                                                                      سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 12 ارديبهشت 1393
.

 

بی پاسخ

در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم                                                            سهراب سپهری

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 12 ارديبهشت 1393
.

زندگی چیزی نیست؛ که لب طاغچه‌ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی؛بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه‌ی شب‌پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطار است که در خواب پلی می‌پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیما.

خبر رفتن موشک به فضا؛

لمس تنهایی «ماه»؛

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

    زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ده‌شاهی در جوی خیابان است

 زندگی «مجذور» آینه است

زندگی گل به «توان» ابدیت؛

زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما؛

زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفس‌هاست.

 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛

پرشی دارد اندازه عشق..

سهراب سپهری

 

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 255
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : شنبه 26 بهمن 1392
.
كار ما نیست شناسایی راز گل سرخ 
 

کار مانیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است 

 که در افسون گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم 

 دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم 

 صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم 

 هیجان ها را پرواز دهیم 

 روی ادرک  ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم

آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم 

 نام را باز ستانیم از ابر

از چنار از پشه از تابستان

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم

کار ما شاید این است 

 که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم

                                                              سهراب سپهری

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: بازدید از این مطلب : 315
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : فریدون
ت : جمعه 11 بهمن 1392
.

دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب بر داشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

برتن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید

چشم می دوزد خیال روز و شب

از درون دل به تصویر امید

تابدین منزل نهادم پای را

از درای کاروان بگسسته ام

گرچه می سوزم از این آتش به جان

لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا می کشد از بامها

صبح می خندد به راه شهرمن

دود می خیزد هنوز از خلوتم                            

بادرون سوخته دارم سخن

 

Fereydoon Hadi

:: موضوعات مرتبط: اشعار , اشعار سهراب سپهری , ,
:: برچسب‌ها: اشعار ,
:: بازدید از این مطلب : 778
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : فریدون
ت : دو شنبه 4 شهريور 1392
.

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

تبلیغات
موضوعات
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
چت باکس
تبادل لینک هوشمند
پشتیبانی